السلام ... و علی اولاد الحسین ... .
امروز شما را اینجا می گذارم و باز قصد سفر دارم ، چرا که مهمان دارم ، در قم ، اسماعیل آباد ، خانه ی بابا بزرگ قمی ، دو اطاق بالا که اجاره کرده بودیم .
بشرط اینکه لبخندم بی لبخند ، روز سوم ماه محرم است ، در گریه ، بسیجی هنوز هم ممنوع نیست .
در را که باز کردم ، مثل قوم مغول ریختند و از پله ی تنگ بالا رفتند . در اطاق بود که با ... جعفرلو ، .. سیوانی ، برخه و داداش محمد ، که در ارومیه ، نقده و محمد یار ، بعد هم پیرانشهر با ما بود ، سلام علیک و کیف احوال کردیم .
خانه را اشغال کردند ، چرا که نه تنها شما را فرستاده بودم خوی ، بابابزرگ و مامان بزرگ قمی هم گویا خبر داشتند که از خوی مهمان دارم .
غذا پختن ؟ جارو کردن ؟ چه می گویید ، دلم می خواست برای خریدی هم از دستشان راحت شوم ، حرم ، جمکران و مثلا نماز جمعه که می رفتیم ، من یک نفس راحتی می کشیدم ، مثل بلد در اختیارشان .
یادش بخیر حسین سیوانی ، که در شبی که می رفتیم مسجد صاحب الزمان ، چراغ ماشینم را که همه چپیده بودند تویش ، خاموش کرد و نزدیک بود همه را بفرستد مرخصی .
روشن که کردم ، چی ؟ فقط یکی لبخند رو لب داشت ، احدی هم نم پس نمی داد ، اول جعفرلو صدایش درآمد و داد و بی داد کرد ، آخه تیر آهنی وسط جاده بود که ماشینها تو چاه یا چاله ی جلوی آن نیفتند و ما درست شاخ به شاخش ، که خدا دست بفرمان بمن داد .
همین حسین آقا ، یک روزی در خوی ، که دنبال برادر یزدی افتاده بود ، تا آتش زدم به مالم ، رفت که گل بیاورد ، خوب قسمت نبود .
در جمع ، بیشتر هوای داداش ومحمد را داشتم ، که بیشتر به خاطرش بماند . آخه ، برادر بزرگش در قره ضیاء الدین ، که بعنوان نماینده ی مجلس خوی آمده بود ، بالای منبر مسجد جامع آن که رفت ، پای منبری را مورد لطف و عنایت قرار داده بود ، در حیاط مسجد هم ، جلوی چشم داداش مهدی ، که هنوز مهد کودک هم نمی رفت ، ولی با من ، به مسجد ، کمیته ووو می آمد ، سلام حضرت امام ( ره ) را هم رساند .
با داداش رفتیم دم چای ، که از کنار قره ضیاءالدین می گذشت ، و باز ارتباط مجدد .
والسلام علیکم و رحمه الله و بر کاته .
¤ نوشته شده در ساعت 11:23 توسط مریم یزدی
بسم ا ... ، ... ، له ملک السموات وا ... .
سلام دخترم .
لقمه ی صبحانه را که با چای می زدم ، : ( ودر ضمن ) نیم نگاهی هم به با شبنم شبکه ی دوی سیما داشتم ، مدادی اول محرمت پیش رویم بود ، که هر چند ، بازهم پیش از مشورت با من رفته تو سایت ، ولی ، پربار تر از قبلی بود.
دستی به دامن شبکه ی یک سیما که زدم ، خدا خیرش بدهد آقای نظام اسلامی را ، لبخندی هم در ماه محرم ، دهه ی اول و روز دومش ، تا با ( صبح بخیر) ایرانش بودم ، نصیب منکه نکرد .
یاد برادر جانباز عباس رحمانی ، در دبستان شهید سید مصطفی خمینی قم ، که هنوز 1 و 2 نشده بود افتادم ، و مسجد امام سجاد ( ع ) اسماعیل آباد قم ، که در آنجا سکونت داشتیم .
و یکی از آندو همکار دبستانی که پیش از این گفتم ، که در واحد دیگری از اجمن اسلامی آن مسجد با ما همکاری می کرد ، ولی ، مثل همکارش در دبستان ، که کار به آن ( جامعه ) که گفتم کشید و قضیه ی ( احد ) .
دخترم ، هنوز هم قضیه ، همانطور که برایتان گفته ام ، سیاه ( و ) سفید ، یا سفید ( و) سیاه قدیمه .
در ضمن ممنون ، که یاد آور اول محرم شدی ، چه دارم می گویم ، مگر رفتگان من با رفتگان تو فرقی دارند ؟ خدا رفتگانمان را بیامرزد .
شبکه ی سه ی سیما مال شما جوانهاست ، که تا سه نشه بازی نشه ، شبکه چهار هم که ، اگر برای علم داران نباشد ، برای ما که هنوز برفکی است ، چه رسد به رنگی ، پنجم هم که هنوز استانی است ، نه شهری ، شهرکی ووو .
من هم که حساس به خاک و میل سفر ندارم ، که سری به خارج بزنم .
پس ، بیاد سومین جانشین پیامبرت که افتادی ، انگشت کوچک مرا هم بگیر .
نه اینکه : روبرو آماده باش ، : ( که ) چی ؟ همه جا ... ، : که چه ؟ باشد که مستقل شوی ، ز چ ؟
التماس دعا ، خدا نگهدارت ، پدر .
ا
زمسجدم چی باقی مانده ؟
سلام بر حسین مسجدم .
کجایی ؟ که ببینی جمهوری اسلامی دیجیتال ( دو رقمی ) را از غرب گدایی می کنه .
یا علمدارمسجدم ، بگو باقیمانده ( ؟ ) را .
فعلا خدا نگهدار .
و در ضمن ، سلام علیکم مامان بزرگ قمی .